سفرنامه ای با زبان دل
بسم الله
رفتیم و هوایی شدیم...
رفتیم و
مجنون شدیم و آواره ی خاکریزهای طلائیه، سرگشته ی نخل های بی سر فتح المبین
به سه
راهی شهادت رسیدیم: خدا بود و آسمان بود و نور
خدا را
برگزیدیم و دل کنده شدیم، نشستیم روی خاک های غریب شلمچه. با مشق عشق حسین(ع)
دیوانه ی کربلا شدیم دستمان به بارگاه شش گوشه اش نرسید. با اشک هامان بر ضریح
طلایی اش حلقه ای و بر دست های علمدارش بوسه زدیم کبوتر دل بی قرار شد تشنه ی وصال
بود ، راهی کربلایش نمودیم و بی دل شدیم و در وادی انتظار ماندیم
رفتیم و
هوایی شدیم... برگشتیم با همه ی سوغاتمان: بی دلیمان! برگشتیم و گرفتار شدیم.
ناگاه میان زرق و برق های این شهر رنگین با جذبه های دروغین محاصره گشتیم. بی
دلیمان به دادمان رسید:
ماسک های
پرهیزتان را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده است.
عده ای
غفلت کردیم و بیمار شدیم . عده ای ماندیم و بی تاب شدیم!
باز صبح
کاذب، چلچراغ وسوسه فرایمان گرفت تا غروب دوکوهه را از چشم هایمان برباید.
دل ندا
داد:
ظلمتی
بیش نیست، به آسمان خیره شوید!
افسوس که
عده ای محو نوری کاذب شدیم و اندکی محو آسمان!
سرهامان
رو به آسمان بود وسوسه های غرور و تکبر به ستایش مان نشستند که عطر خاک های بی
آلایش فکه را از یاد ببریم و باز هشدار دل:
رو به
خاک کنید... دریغا که سنگفرش های مرمرین تجمل چشم های ظاهر بین مان را خیره کرد.
سنگفرش ها آیینه ای شدند . عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک!
رفتیم و
هوایی شدیم...
برگشتیم
و دریغا!
دریغا که
اندکی هوایی ماندیم !
و سکوت،
هم صحبت مان شد...
و خاک،
همدم نگاهمان...
اشک،
محرم رازمان ...
انتظار،
مرهم زخم هایمان...
دیوانگی
، گناه مان...
عاشقی
جرممان...
و بی
دلی، شاهدمان...
و عزلت
پناهمان...
و این شد
سرآغاز: (( داستان تنهایی مان!((
آری...
رفقای عزلت نشین هوایی! بگذارید زنجیرهای سنگین نگاه ها اسیر انزوای تان کند.
بگذارید فلسفه نواندیشی ها آهن و دود پوسیده تان بپندارد. بگذارید اقلیت شوید و در کثرت غفلت ها نادیده گردید.
بگذارید جدا از (( تن ها)) شوید و (( تنها بمانید)) ، اما هرگز تن به عقلانیت
دوران تردید ها و فراموشی ها نسپارید.
آری...
(( اندک)) همراهان هوایی ! اینجا ماندن را گریزی نیست، بگذارید جسم ها پایبند زمین
بمانند ، اما روحمان را قفسی نیست جز چشم هایمان!
چشم
هایتان را ببندید تا روح بال بگشاید...
عازم
دوکوهه شود، از پاکی حوض کوچکش وضویی بسازد. وارد حسینیه ی حاج همت شود . شرط
آزادگی را از حاجی بپرسد. در گوشه ای از اتاقک های دوکوهه نماز نیاز بخواند. و
راهی فکه شود... به فکه که رسید سراغ سید را بگیرد)) . شقایق های آتش )) نشانی اش را می دانند. سید چگونه پر
گشودن را برایش روایت می کند.
بعد راهی
شلمچه شود، به خاکش خود را معطر کند . برود پشت آن حصارهای بلند رو به کربلا
بنشیند ، با بال هایش حصارهای ظاهری را بگشاید ...
اگر زخمی
شدند غمی نیست : (( یا ابوالفضل )) بگوید. اگر اذن دخولش رسید ، به سوی حرم حسین(
ع) پر بگیرد. بر پرچم سرخ گنبدش که رسید با کبوتران حرم هم آواز شود. و آن قدر
نوای (( این الطالب بدم المقتول الکربلا)) را سر دهد که یا از عطش جان دهد و یا
سیراب وصال گردد...
رفقای
هوایی! این پایان (( دلتنگی هاست))!
بگذارید
(( داستان تنهایی تان)) افسانه ی آدمیان شود!هرچند پایانش را خوش نپندارند!
اینجا
ماندن را گریزی نیست... و رفتن را نیز!
و اگر در
جستجوی مقصود عروجی، راه یکی است:
چشم هایت
را به روی زمین ببند...
تا عازم
آسمان شوی ...
ارسال شده توسط یکی از خوانندگان وبگاه تلنگریسم