داستان زیبای رحمت خدا
بسم الله
پیر مرد تهی دست،زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذای ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود،دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش
ریخت و پیر مرد گوشه های آن را بهم گره زد و در همان حالیکه به خانه بر می
گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و
تکرار می کرد:ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های
زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالیکه این دعا را با خود زمزمه می کرد و
می رفت،یکباره یک گره ازگره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او
به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم ها ی به زمین ریخته شده را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است.
پس متوجه فضل و رحمت خداوند شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
درهای رحمت خدا همواره به روی ما گشوده اند و ما چشمانی بینا نداریم .
یا علی