سامانه پیامکی تلنگریسم

،نگاه نگران خداست تلنگر
درباره بلاگ

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به همین شماره پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۱

روزهای خوب خواهد آمد

بسم الله

شاید امروز نه ،اما سرانجام همه چیز درست خواهد شد . همه چیز  ان شا ا...

آی محبوب هر عصر جمعه ...

موفق

بچه بسیجی
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۲۸

آرامش قلب

بسم الله

گاهی لحظات را پایانی نیست ،انتظار لحظه را بی مفهوم می سازد .

منتظر آرامش قلبم و هیچ آرامشی جزنزدیکی محبوب نمی یابم . 

موفق

بچه بسیجی
۱۱ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۳۰

راه

بسم الله

به گم کرده راهی که خواهان طی مسیر نیست ،چگونه راه را نشان خواهی داد ؟

موفق

بچه بسیجی
۱۱ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۲۶

راضی ترین مخلوق عالم

بسم الله

در پی هر لحظه نام تو

تمام روزها را می دوم چون باد

ولی همچون نسیم آرام بر میگردم

از این همه یادت ندارم هیچ آثاری

محبوب شبهای پریشانم

مرا در زمره یاران جانی که نمی آری

لااقل در حلقه یاران مترودت ز من یادی نما

هرچند منفور تو بودن سخت و جانفرساست

اما به همین هم راضی ام ،راضی ترین مخلوق این عالم ....

موفق

 

بچه بسیجی
۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۲۸

آخه من یک دخترم

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من

کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی

شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با

دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و

پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند

سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند،

متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد.

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او

را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.

مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان

دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا

می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و

دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم

و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن

را آن زمان فهمیدم.

بچه بسیجی
۰۲ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۲۳

عبد باش،معبود در می یابد تو را

بسم الله

چنان خدایی داریم که هر گاه در دریای غفلت هم غوطه ور باشیم ،گناهانی که کردیم  به دیده منت می گذارد و باز هم چون گذشته دوستدار بندگان گنه کارش است .بنده بودن عجب لذتی دارد . 

کاش گناهان به چشم ندیده را به دل نگیریم .

موفق

بچه بسیجی