سامانه پیامکی تلنگریسم

،نگاه نگران خداست تلنگر
درباره بلاگ

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به همین شماره پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۳۰ آذر ۹۱ ، ۰۶:۳۶

هر چه خدا بخواهد

بسم الله

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می‌کرد که وزیری داشت. وزیر همواره می‌گفت: هر اتفاقی که رخ می‌دهد به صلاح ماست. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ می‌دهد در جهت خیر و صلاح شماست!

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگـلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله‌هایی رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!

 

بچه بسیجی
۲۴ آذر ۹۱ ، ۲۲:۱۸

محرمان محرم

بسم الله

شب عاشورا بود و جمع عاشوراییان جمع. امام حسین اما چه لذتی که نمی برد از تماشای یاران با وفایش. اصحاب نیز چشم از ارباب برنمی داشتند. تازه! علمدار هم بود. گل می گفتند و گل می شنفتند. بی خود نبود؛ شب امضای شهادت نامه شان بود. شب عملیات! گفت: «امشب شهادت نامه عشاق امضا می شود، فردا ز خون عاشقان، این دشت، دریا می شود».

در همین اثنا غریبه ای وارد خیمه شد. نزد «بشیر حضرمی» رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. بشیر خیلی آرام جواب داد: «مانعی ندارد. هیچ مهم نیست». و مرد رفت.

امام حسین رو به بشیر کرد و گفت: «بشیر! می توانم بپرسم آن مرد چه در گوش تو نجوا کرد؟ اگر از اسرار تو نیست، بگو!»

بشیر جواب داد: «نه مولای من! سری نیست. البته مسئله مهمی هم نیست. آن مرد خبر آورد که ماموران عبیدالله، تنها پسر مرا در مرز کوفه بازداشت کرده اند و شرط گذاشته اند؛ اگر پدرت بیاید اینجا، آزادت می کنیم».

سیدالشهدا ناگهان از جا برخاست، نزد بشیر رفت، دست بر شانه اش گذاشت و گفت: «بشیر! قول می دهم قیامت، تو را با خود ببرم. الساعه من، حسین بن علی بهترین جای بهشت را به تو ضمانت می دهم. و بار جهاد فردا را از دوش تو برمی دارم. برو! برو و فرزندت را آزاد کن!»

اشک در چشمان بشیر حلقه زد. های های بنا کرد گریه! گریه ای! گویی این چشم بود که از اشک بشیر می ریخت! همان طور گریه کنان، ایستاد و امام حسین را در آغوش گرفت و گفت: «یا اباعبدالله! من عمری است زندگی کرده ام به امید لحظه شهادت در رکاب شما. شما را رها کنم و راه خود روم؟! تک پسرم فدای شما».

چند ساعت بعد، «بشیر حضرمی» در بهترین جای بهشت به شهادت رسید؛ کربلا، آغوش سیدالشهدا.


برادر! خواهر! ما اگر جای بشیر بودیم…

www.ghadiany.ir

موفق

بچه بسیجی
۲۴ آذر ۹۱ ، ۲۰:۴۲

حس خوب

بسم الله

مولا جان چگونه یادت کنم ،حال که یادم از هر یادی تهیست .

آنقدر از من دور شدی که حجمش برایم قابل تصور نیست !دور و دورتر از هر روزی .

در این بحبوحه و این اوضاع به امید حضورت روزها را می گذرانیم ،برای هر منتظری روزی پایان انتظار است ؟ کی این حس خوب را به ما هدیه خواهی داد ؟

پایان این دل دل کردن ها کی خواهد رسید ؟کی نگاهت را به این سو می افکنی ؟ تمام رنجم دوری توست .

موفق

بچه بسیجی
۱۹ آذر ۹۱ ، ۰۰:۴۵

خانم نظافتچی

بسم الله

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم،
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.
تا چه اندازه به اطرافیانت توجه می کنی ؟ اصلا به اطرافت نگاه هم می کنی ؟

موفق

 

بچه بسیجی
۰۹ آذر ۹۱ ، ۰۹:۳۶

دیر نیست ...

بسم الله

گویند لحظه حضور مال توست

                 این دل ،دل ِخمود به دنبال حال توست

ای جان من بیا ،که زمان در حصار توست

               این حرفها شکست بیا ،سال سال توست .

درک واقعه عاشورا آنقدر عظیم است که به دین یا فرد کاری ندارد ،حتما نباید مسلمان باشی که این اوج را درک کنی . کاش یا لثارات الحسین در این ایام در همه افکار طنین انداز گردد .

انتظار شنیدن این کلام لذت بخش است ،آن هنگام که امیدوارانه چشم به راه می دوزی و می دانی  به یقین می دانی که می آید . دیر نیست ان شاء ا...

موفق

 

بچه بسیجی
۰۲ آذر ۹۱ ، ۱۲:۱۷

جاستین بیبر ، سلنا گومز

بسم الله

چگونه راه را برایمان مشتبه می کنند

کودکانمان را درگیر شخصیت هاشان کرده اند

یادم می آید چندی پیش یکی از نوجوانان را دیدم که از جوانه زدن مو های زیر بغل جاستین می گفت

نمیتوان برای کودکی که تمام فکر و ذهنش درگیر بازی های کودکانه و آرزو هایش است از کنترل اذهان گفت و گفت فرزند تو چه میدانی به نام جاستین چه بر سر کودکان میانمار و غزه و بحرین می آورند.

تو که درگیر فیلم نامه های جاستین بیبر و سلنا گومز می شوی دگر چه کارت است به کار کودکانی که در آتش صهیون میسوزند؟

چه خوب شخصیت هایمان را درگیر شخصیت سازی هایشان کردند!


                        

اینکه جاستین کیست و چگونه شد که تبدیل به یک شخصیت بولدیماتیک در اذهان کودکانمان شد و چهگونه ورود کردند به ذهنمان و افصار فکرمان را به دست گرفتند حدیث مفصلی است که در همین جا با یک نقطه پایانش می دهم تو خود تحقیق کن و کمی فکرت را بجنبان که روزی نشود که به خود بیایی و نفهمی از کجا خورده ای.دغدغه هایمان را درگیر این فیلم نامه شیرین کردند.امروز لینکی را دیدم که خندم گرفت چه ساده و بی صدا قالبمان کردند نقشه راهشان را که حال شد دغدغه ما که وای جاستین چقدر مظلوم است و صبور و کاش میتوانستم من هم مانند جاستین بودم و همچسن گرل فرند جذابی داشتم و یا که نه دغدغه مان شود که درگیر شوم جاستین چه کرد فلان مشکل را خدایا کمکش کن سلنا را دوباره به دست آورد و تو خود تا ته این داستان را بخوان...

روزی که کودکانمان به جای آرمان هایشان درگیر سیاه بازی های جاستین و بقیه دلقک های صهیون شدند دیگر جامعه آرمانی ما خواهد شد جامعه مدافعان جنایات صهیون ! چون او توانست کودکانمان را با خود بکشد در زندان جمود فکری و آنها نیز خیلی نرم تبدیل به یک سرباز برای فرقه صهیون شدند و آنوقت است که می فهمی چقدر تمیز تو را با خود همراه کرد که خودت نیز نفهمیدی چه شد.

مراقب خوبی هاتان باشید.

موفق


این اپیزود را من باب تفهیم بخوانید:مراسم آشتی جاستین و سلنا


بچه بسیجی
۰۱ آذر ۹۱ ، ۱۶:۰۷

درسی از کوفه

بسم الله

تلنگریسم:نامه،آدم را یاد کوفه می اندازد.ولایت پذیری به نامه متملقه نیست.دل امام نه با نامه بلکه با کارنامه شاد میشود.

موفق

سخنان امروز امام امت را حتمن بخوانید ...

http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=21583



بچه بسیجی