سامانه پیامکی تلنگریسم

،نگاه نگران خداست تلنگر
درباره بلاگ

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به همین شماره پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

بسم الله




اندازه پسر خودم بود سیزده چهارده ساله وسط عملیات یک دفعه نشست

گفتم :حالا چه وقت استراحته بچه؟

گفت :بند پوتینم شل شده میبندم

راه میرفتم...

نشست ولی بلند نشد!

هر دو پایش تیر خورده بود برای روحیه ما چیزی نگفته بود...


موفق
بچه بسیجی
۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۵۵

زلال

بسم الله

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست.

بچه بسیجی
۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۲۰

راز خون

بسم الله

راز خون را جز شهدا در نمی یابند . گردش خون در رگهای زندگی شیرین است؛اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است نگو شیرین تر!بگو بسیار بسیار شیرین تر است.

راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است ؛اگر خون یعنی همه ی حیات ...و از ترک این وابستگی دشوار تر چیزی نیست .

راز خون در آنجاست که محبوب،خود را به کسی می بخشد که این راز را در یابد . آن کس که لذت این سوختن را چشیده ،در این ماندن و بودن جز ملامت و افسردگی هیچ نمی یابد.

(شهید سید مرتضی آوینی)

ارسالی از خوانندگان وبگاه
mbdmu@yahoo.com   شما هم مطالب خود را به ما ارسال کنید



بچه بسیجی
۰۶ فروردين ۹۱ ، ۱۶:۲۷

سفرنامه ای با زبان دل

بسم الله

رفتیم و هوایی شدیم...
رفتیم و مجنون شدیم و آواره ی خاکریزهای طلائیه، سرگشته ی نخل های بی سر فتح المبین
به سه راهی شهادت رسیدیم: خدا بود و آسمان بود و نور
خدا را برگزیدیم و دل کنده شدیم، نشستیم روی خاک های غریب شلمچه. با مشق عشق حسین(ع) دیوانه ی کربلا شدیم دستمان به بارگاه شش گوشه اش نرسید. با اشک هامان بر ضریح طلایی اش حلقه ای و بر دست های علمدارش بوسه زدیم کبوتر دل بی قرار شد تشنه ی وصال بود ، راهی کربلایش نمودیم و بی دل شدیم و در وادی انتظار ماندیم

رفتیم و هوایی شدیم... برگشتیم با همه ی سوغاتمان: بی دلیمان! برگشتیم و گرفتار شدیم. ناگاه میان زرق و برق های این شهر رنگین با جذبه های دروغین محاصره گشتیم. بی دلیمان به دادمان رسید:
ماسک های پرهیزتان را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده است.
عده ای غفلت کردیم و بیمار شدیم . عده ای ماندیم و بی تاب شدیم!
باز صبح کاذب، چلچراغ وسوسه فرایمان گرفت تا غروب دوکوهه را از چشم هایمان برباید.
دل ندا داد:
ظلمتی بیش نیست، به آسمان خیره شوید!
افسوس که عده ای محو نوری کاذب شدیم و اندکی محو آسمان!
سرهامان رو به آسمان بود وسوسه های غرور و تکبر به ستایش مان نشستند که عطر خاک های بی آلایش فکه را از یاد ببریم و باز هشدار دل:
رو به خاک کنید... دریغا که سنگفرش های مرمرین تجمل چشم های ظاهر بین مان را خیره کرد. سنگفرش ها آیینه ای شدند . عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک!
رفتیم و هوایی شدیم...
برگشتیم و دریغا!
دریغا که اندکی هوایی ماندیم !
و سکوت، هم صحبت مان شد...
و خاک، همدم نگاهمان...
اشک، محرم رازمان ...
انتظار، مرهم زخم هایمان...
دیوانگی ، گناه مان...
عاشقی جرممان...
و بی دلی، شاهدمان...
و عزلت پناهمان...
و این شد سرآغاز: (( داستان تنهایی مان!((
آری... رفقای عزلت نشین هوایی! بگذارید زنجیرهای سنگین نگاه ها اسیر انزوای تان کند. بگذارید فلسفه نواندیشی ها آهن و دود پوسیده تان بپندارد. بگذارید اقلیت شوید و در کثرت غفلت ها نادیده گردید. بگذارید جدا از (( تن ها)) شوید و (( تنها بمانید)) ، اما هرگز تن به عقلانیت دوران تردید ها و فراموشی ها نسپارید.
آری... (( اندک)) همراهان هوایی ! اینجا ماندن را گریزی نیست، بگذارید جسم ها پایبند زمین بمانند ، اما روحمان را قفسی نیست جز چشم هایمان!
چشم هایتان را ببندید تا روح بال بگشاید...
عازم دوکوهه شود، از پاکی حوض کوچکش وضویی بسازد. وارد حسینیه ی حاج همت شود . شرط آزادگی را از حاجی بپرسد. در گوشه ای از اتاقک های دوکوهه نماز نیاز بخواند. و راهی فکه شود... به فکه که رسید سراغ سید را بگیرد)) . شقایق های آتش )) نشانی اش را می دانند. سید چگونه پر گشودن را برایش روایت می کند.
بعد راهی شلمچه شود، به خاکش خود را معطر کند . برود پشت آن حصارهای بلند رو به کربلا بنشیند ، با بال هایش حصارهای ظاهری را بگشاید ...

اگر زخمی شدند غمی نیست : (( یا ابوالفضل )) بگوید. اگر اذن دخولش رسید ، به سوی حرم حسین( ع) پر بگیرد. بر پرچم سرخ گنبدش که رسید با کبوتران حرم هم آواز شود. و آن قدر نوای (( این الطالب بدم المقتول الکربلا)) را سر دهد که یا از عطش جان دهد و یا سیراب وصال گردد...
رفقای هوایی! این پایان (( دلتنگی هاست))!
بگذارید (( داستان تنهایی تان)) افسانه ی آدمیان شود!هرچند پایانش را خوش نپندارند!

اینجا ماندن را گریزی نیست... و رفتن را نیز!
و اگر در جستجوی مقصود عروجی، راه یکی است:
چشم هایت را به روی زمین ببند...
تا عازم آسمان شوی  ...

ارسال شده توسط یکی از خوانندگان وبگاه تلنگریسم

بچه بسیجی