سامانه پیامکی تلنگریسم

،نگاه نگران خداست تلنگر
درباره بلاگ

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به همین شماره پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷ مطلب با موضوع «مطالب ارسالی شما» ثبت شده است

۱۲ فروردين ۹۱ ، ۱۱:۵۵

راهی برای خدایی شدن

بسم الله

آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور ، تصمیم  گرفت روحش را وقف خدا کند . سالها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد ، اما با تمام پرهیزگاری ، در زندگی اش اوضاع درست به نظر نمی آمد . حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد .

یک روز عصر ، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد ، گفت : واقعا که عجبا . درست بعد از این که تصمیم  گرفته ای مرد خداترسی بشوی ، زندگی ات بدتر شده ،      نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنج هایی که در مسیر معنویت به خود داده ای ، زندگی ات بهتر نشده .

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد . سرانجام در سکوت ، پاسخی را که می خواست یافت .

این پاسخ آهنگر بود :

در این کارگاه ، فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم . می دانی چطور این کار را می کنم ؟ اول تکه فولاد را به اندازه ی جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود . بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم ، تا اینکه فولاد ، شکلی را بگیرد که می خواهم . بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد ، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ، ناله می کند و رنج می برد . باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم . یک بار کافی نیست .

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد :

گاهی فولادی که به دستم می رسد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد . حرارت ، ضربات پتک و آب سرد ، تمامش را ترک می اندازد . می دانم که این فولاد ، هرگز

تیغه ی شمشیر مناسبی در نخواهد  آمد . آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله های کارگاه می اندازم .

باز مکث کرد و بعد ادامه داد :

می دانم که در آتش رنج فرو می روم . ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده ، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم . انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد ، اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

خدای من ، از آنچه برای من خواسته ای صرفنظر نکن  تا شکلی را که می خواهی ، به خود بگیرم . به هر روشی که می پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ، ادامه بده ، اما هرگز مرا به کوه زباله های فولادی بی فایده پرتاب نکن

 ارسالی از خوانندگان وبگاه
mbdmu@yahoo.com   شما هم مطالب خود را به ما ارسال کنید

ایستگاه صلواتی:

فایل بسیار زیبا تقدیم به دوستان حتمن دریافت کنید .از دست ندهید


بچه بسیجی
۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۰۹

امان زلحظه غفلت که شاهدم هستی!


بسم الله
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای
پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰
ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته، ...
القصه، هنگام پرداخت اتفاقی افتاد عجیبا غریبا!اتفاقی که سالهاست
شاهدش نبودم. حداقل در شهر ظلمات (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را
ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با
استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد. یعنی در واقع وزن خالص
شیرینی ها (Net Weight) را به دست آورد. سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد
و خطاب به من گفت: «۲۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۵۰ تومان پول جعبه می شود
به عبارت ۲۸۵۰ تومان»
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان، جعبه را هم به
قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلا راستش را اگر بخواهید بیشترشان
معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری
نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در
ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و
نامعقول!
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: «چرا این کار را کردید؟!!»
ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش
را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت: «اعوذبالله من الشیطان الرجیم. ویل
للمطففین» و بعد اضافه کرد: «وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی!امان از کم
فروشی!» پرسیدم: «یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این
سود بی زحمت را» حرفم را قطع می کند: «چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این
را که می بینم» و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.
چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه: «امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!» چیزی درونم
گر می گیرد. ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا! حالم از خودم بهم می خورد.
راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری، کم فروشی تحصیلی، گاهی حتی کم
فروشی عاطفی! کم فروشی مذهبی، کم فروشی در عبادت، کم فروشی انسانی،
روزنامه خواندن در ساعت کاری، گعده های تلفنی، گشت و گذارهای اینترنتی
امان زلحظه غفلت که شاهدم هستی!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا!

ارسالی از خانوم مرادی از خوانندگان وبگاه
mbdmu@yahoo.com   شما هم مطالب خود را به ما ارسال کنید
بچه بسیجی
۰۷ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۳۴

قانون های دهگانه بقا

قانون های ده گانه شهید سید مجتبی علمدار،قوانینی که باعث ماندگاری سید مجتبی شد:


قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم.
تاریخ اجراء 4/5/69

قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم .
تاریخ اجراء 11/5/69


قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم.
تاریخ اجراء 26/5/69

قانون چهارم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم .
تاریخ اجراء 16/6/69

قانون پنجم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم.
تاریخ اجراء 13/7/69


 
بچه بسیجی
۰۷ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۰۴

عکس شهدا ، عکس شهدا؟

خانم مرادی از خوانندگان وبگاه:

تو فکر بودم...

چه خوبه این ایامی که همه از شهدا یاد می کنن، بیشتر از اون تو سیره شهدا تفحص کنن و از اون مهمتر بهش عمل کنن.

وقتی تابوت را باز کرد، دید شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.

تعجب کرد که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟ 

شب شهید بزرگوار را در خواب دید که گفت:

میدانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیکیا اباعبدالله الحسین (ع)، او را در بغل گرفتم و لبخند زدم.

موفق

بچه بسیجی
۰۶ فروردين ۹۱ ، ۱۶:۲۷

سفرنامه ای با زبان دل

بسم الله

رفتیم و هوایی شدیم...
رفتیم و مجنون شدیم و آواره ی خاکریزهای طلائیه، سرگشته ی نخل های بی سر فتح المبین
به سه راهی شهادت رسیدیم: خدا بود و آسمان بود و نور
خدا را برگزیدیم و دل کنده شدیم، نشستیم روی خاک های غریب شلمچه. با مشق عشق حسین(ع) دیوانه ی کربلا شدیم دستمان به بارگاه شش گوشه اش نرسید. با اشک هامان بر ضریح طلایی اش حلقه ای و بر دست های علمدارش بوسه زدیم کبوتر دل بی قرار شد تشنه ی وصال بود ، راهی کربلایش نمودیم و بی دل شدیم و در وادی انتظار ماندیم

رفتیم و هوایی شدیم... برگشتیم با همه ی سوغاتمان: بی دلیمان! برگشتیم و گرفتار شدیم. ناگاه میان زرق و برق های این شهر رنگین با جذبه های دروغین محاصره گشتیم. بی دلیمان به دادمان رسید:
ماسک های پرهیزتان را بزنید که هوای زمانه گناه آلوده است.
عده ای غفلت کردیم و بیمار شدیم . عده ای ماندیم و بی تاب شدیم!
باز صبح کاذب، چلچراغ وسوسه فرایمان گرفت تا غروب دوکوهه را از چشم هایمان برباید.
دل ندا داد:
ظلمتی بیش نیست، به آسمان خیره شوید!
افسوس که عده ای محو نوری کاذب شدیم و اندکی محو آسمان!
سرهامان رو به آسمان بود وسوسه های غرور و تکبر به ستایش مان نشستند که عطر خاک های بی آلایش فکه را از یاد ببریم و باز هشدار دل:
رو به خاک کنید... دریغا که سنگفرش های مرمرین تجمل چشم های ظاهر بین مان را خیره کرد. سنگفرش ها آیینه ای شدند . عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک!
رفتیم و هوایی شدیم...
برگشتیم و دریغا!
دریغا که اندکی هوایی ماندیم !
و سکوت، هم صحبت مان شد...
و خاک، همدم نگاهمان...
اشک، محرم رازمان ...
انتظار، مرهم زخم هایمان...
دیوانگی ، گناه مان...
عاشقی جرممان...
و بی دلی، شاهدمان...
و عزلت پناهمان...
و این شد سرآغاز: (( داستان تنهایی مان!((
آری... رفقای عزلت نشین هوایی! بگذارید زنجیرهای سنگین نگاه ها اسیر انزوای تان کند. بگذارید فلسفه نواندیشی ها آهن و دود پوسیده تان بپندارد. بگذارید اقلیت شوید و در کثرت غفلت ها نادیده گردید. بگذارید جدا از (( تن ها)) شوید و (( تنها بمانید)) ، اما هرگز تن به عقلانیت دوران تردید ها و فراموشی ها نسپارید.
آری... (( اندک)) همراهان هوایی ! اینجا ماندن را گریزی نیست، بگذارید جسم ها پایبند زمین بمانند ، اما روحمان را قفسی نیست جز چشم هایمان!
چشم هایتان را ببندید تا روح بال بگشاید...
عازم دوکوهه شود، از پاکی حوض کوچکش وضویی بسازد. وارد حسینیه ی حاج همت شود . شرط آزادگی را از حاجی بپرسد. در گوشه ای از اتاقک های دوکوهه نماز نیاز بخواند. و راهی فکه شود... به فکه که رسید سراغ سید را بگیرد)) . شقایق های آتش )) نشانی اش را می دانند. سید چگونه پر گشودن را برایش روایت می کند.
بعد راهی شلمچه شود، به خاکش خود را معطر کند . برود پشت آن حصارهای بلند رو به کربلا بنشیند ، با بال هایش حصارهای ظاهری را بگشاید ...

اگر زخمی شدند غمی نیست : (( یا ابوالفضل )) بگوید. اگر اذن دخولش رسید ، به سوی حرم حسین( ع) پر بگیرد. بر پرچم سرخ گنبدش که رسید با کبوتران حرم هم آواز شود. و آن قدر نوای (( این الطالب بدم المقتول الکربلا)) را سر دهد که یا از عطش جان دهد و یا سیراب وصال گردد...
رفقای هوایی! این پایان (( دلتنگی هاست))!
بگذارید (( داستان تنهایی تان)) افسانه ی آدمیان شود!هرچند پایانش را خوش نپندارند!

اینجا ماندن را گریزی نیست... و رفتن را نیز!
و اگر در جستجوی مقصود عروجی، راه یکی است:
چشم هایت را به روی زمین ببند...
تا عازم آسمان شوی  ...

ارسال شده توسط یکی از خوانندگان وبگاه تلنگریسم

بچه بسیجی
۲۹ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۲۹

عید نوروز مبارک

بسم الله
نوشته ای زیبا از یکی از کاربران وبگاه تقدیم به همه دوستان محترم همراه :
نمی دانم شهادت را کدامین راه بنامم و یا آیا برای من با این همه گناه راهی برای رسیدن به معبود هست ؟
شهادت تنها نامی است که آن را گَه گاه به زبان می رانم ولی آیا توان به شهادت رساندن نفسم را دارم ؟
نمی دانم و شاید هرگز نتوانم این را بفهمم .
تنها زمانی خود را نزدیک احساس می کنیم که یا در گلزار شهدا هستیم و یا در مناطق و یاشاید در مشهدالرضا آیا در سایر موارد به خدا نزدیکیم که نزدیکی به پروردگار ، همان شهادت نفس است ؟؟
بهار روییدن تازه زمین است و شکفتن شکوفه های امید است که شکوفه های علم و دین بر درختان وجودمان روئیدن را آغاز کند و بیداری روحمان را به ارمغان آورد .

آسمان غرق خیال است کجایی آقا ؟

آخرین شب سال است کجایی آقا ؟

یک نفر عاشق اگر بود زمین میفهمید

عاشقی بی تو محال است کجایی آقا ؟
اللهم عجل لولیک الفرج 

عیدتان سراسر خوشی و شادی

موفق

بچه بسیجی
۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۰۲

نظر تلنگری

یکی از خوانندگان وبلاگ بسیج دانشجویی نظر خوبی راجع به تلنگر داده اند که در این پست قرار میدم خدمت همه خوانندگان وبلاگ تلنگریسم:

خوبه ، یکی گاهی هم به ما یه تلنگری بزنه ، موافقی عزیز؟
پرهزینه تر از عمر نداریم که اگر بگذرد دیگر برگشتی ندارد .
به دوسال قبلت برگرد ببین چه چیزیهایی رو از دست دادی و چی رو به دست آوردی !


بچه بسیجی